ویل دورانت، نویسنده مجموعه ارزشمند و گرانبهای “تاریخ تمدن“، در ژوئیه ۱۹۳۱ و در پی پرسشی که از او شد، این نامه (۱) را برای صد نفر (به گفته جان لیتل) از متفکرین، نویسندگان، موسیقیدانان، فلاسفه و حتی برای یک زندانی هم عصر خود فرستاد و از آنها پرسید: “زندگی برای شما چه معنایی دارد؟”
فارغ از محتوای زیبا و عمیق نامه، از شما دوست عزیز میخواهم در بخش دیدگاه این پست پاسخ خود را به این سوالات بنویسید (اگر وقت داشتید و هر چقدر از آن که میسر است)…. گرامی
آیا لحظهای دست از کارتان میکشید و با من وارد بازی فلسفه میشوید؟
من تلاش میکنم با پرسشی روبرو شوم که نسل ما، شاید بیش از هر نسل دیگر، گویی همیشه آماده مطرح کردن آن بود و هیچ وقت نتوانست به آن جواب دهد،
این پرسش که معنی یا ارزش زندگی انسان چیست؟
بنابراین، با این پرسش، بیشتر، نظریهپردازها، از اخناتون و لائوتسه گرفته تا برگسون و اسپنسر، سر و کار داشتهاند.
نتیجه هم نوعی خودکشی عقلی بود؛
اندیشه، با نفس شرح و بسطش، گویی اهمیت زندگی را از بین برده است.
رشد و گسترش معرفت، که برای آن این همه آرمانگرا و اصلاحطلب دست به دعا میشدند، به سرخوردگیای ختم شد که روح نسل ما را تقریبا در هم شکسته است.
ستارهشناسان به ما گفتهاند که کار و بار آدمی فقط لحظهای ناچیز در خط سیر یک ستاره است؛
جغرافیدانها به ما گفتهاند که تمدن چیزی نیست مگر دورهای کوتاه و ناپایدار میان عصر یخبندان و زمان حال؛
زیستشناسان به ما گفتهاند که همه زندگی جنگ و جدال است و تنازع بقایی میان افراد، گروهها، ملتها، همپیمانها، و انواع؛
مورّخان به ما گفتهاند که پیشرفت، پنداری است که شکوه و افتخار آن به انحطاطی گریزناپذیر ختم میشود؛
و روانشناسان به ما گفتهاند که اراده و خویشتن، ابزاری ناتوان برآمده از وراثت و محیط هستند، و روح فسادناپذیر هم چیزی نیست مگر التهاب گذرای مغز.
انقلاب صنعتی خانه را نابود کرد و کشف داروهای ضدآبستنی،خانواده، کهنسالان، اخلاق و شاید (به واسطه بیثمری هوش) نسلها را نابود میکند.
عشق، به تراکم جسمانی تجزیه و تحلیل میشود، و ازدواج هم به یک آسایش روانی موقت تبدیل میشود که فقط کمی بالاتر از بیقیدوبندی جنسی است.
دموکراسی به چنان فسادی دچار شده که فقط خدا میداند؛
و رویاهای جوانیمان در مورد آرمانشهر سوسیالیستی، با این حرص و سیریناپذیری که در آدمها میبینیم، هر روز بیشتر رنگ میبازد.
هر اختراعی قدرتمندان را قویتر میکند و ضعیفان را ضعیفتر؛
هر روال ماشینی، جای انسانها را میگیرد و به ترس و وحشت از جنگ دامن میزند.
خدا، که روزگاری تسلی خاطر زندگیهای مختصرمان بود و پناهگاه ما در رنجها و مصائبمان، ظاهرا از صحنه ناپدید شده است؛ هیچ تلسکوپی، هیچ میکروسکوپی، او را کشف نمیکند.
زندگی، در آن چشمانداز فراگیری که فلسفه است، تکثیر نامنظم حشرات انسانی بر روی زمین است، سودایی سیّارهای که باید زود چارهای برایش اندیشید؛
هیچ چیز جز شکست و مرگ یقینی نیست، خوابی که انگار بیداریی در پی ندارد.
ناگزیر به این نتیجه میرسیم که بزرگترین اشتباه در تاریخ بشر، کشف حقیقت بود. کشف حقیقت، ما را آزاد نکرد مگر از پندارهایی که تسلیمان میدادند و از قیدهایی که ما را حفظ میکردند. کشف حقیقت ما را خوشبخت نکرد، چون حقیقت زیبا نیست، و شایستگی آن را ندارد که با این همه شور و اشتیاق دنبال شود. حالا که به آن نگاه میکنیم حیرت میکنیم که چرا اینقدر برای یافتنش بیتاب بودهایم چون هر دلیلی برای وجود داشتن را از ما گرفته است به جز لذتهای لحظهای و امید ناچیز فردا را.
این، وضعیتی است که علم وفلسفه برای ما به وجود آوردهاند. من، که سالهای بسیار عاشق فلسفه بودم، حالا به خود زندگی برمیگردم و از شما، به عنوان کسی که هم زندگی کرده و هم اندیشیده، میخواهم کمک کنید بفهمم. شاید نظر کسانی که زندگی کردهاند با نظر کسانی که فقط اندیشیدهاند فرق داشته باشد. خواهش میکنم لحظاتی از وقتتان را به من اختصاص دهید و به من بگویید:
فارغ از محتوای زیبا و عمیق نامه، از شما دوست عزیز میخواهم در بخش دیدگاه این پست پاسخ خود را به این سوالات بنویسید (اگر وقت داشتید و هر چقدر از آن که میسر است)…. گرامی
آیا لحظهای دست از کارتان میکشید و با من وارد بازی فلسفه میشوید؟
من تلاش میکنم با پرسشی روبرو شوم که نسل ما، شاید بیش از هر نسل دیگر، گویی همیشه آماده مطرح کردن آن بود و هیچ وقت نتوانست به آن جواب دهد،
این پرسش که معنی یا ارزش زندگی انسان چیست؟
بنابراین، با این پرسش، بیشتر، نظریهپردازها، از اخناتون و لائوتسه گرفته تا برگسون و اسپنسر، سر و کار داشتهاند.
نتیجه هم نوعی خودکشی عقلی بود؛
اندیشه، با نفس شرح و بسطش، گویی اهمیت زندگی را از بین برده است.
رشد و گسترش معرفت، که برای آن این همه آرمانگرا و اصلاحطلب دست به دعا میشدند، به سرخوردگیای ختم شد که روح نسل ما را تقریبا در هم شکسته است.
ستارهشناسان به ما گفتهاند که کار و بار آدمی فقط لحظهای ناچیز در خط سیر یک ستاره است؛
جغرافیدانها به ما گفتهاند که تمدن چیزی نیست مگر دورهای کوتاه و ناپایدار میان عصر یخبندان و زمان حال؛
زیستشناسان به ما گفتهاند که همه زندگی جنگ و جدال است و تنازع بقایی میان افراد، گروهها، ملتها، همپیمانها، و انواع؛
مورّخان به ما گفتهاند که پیشرفت، پنداری است که شکوه و افتخار آن به انحطاطی گریزناپذیر ختم میشود؛
و روانشناسان به ما گفتهاند که اراده و خویشتن، ابزاری ناتوان برآمده از وراثت و محیط هستند، و روح فسادناپذیر هم چیزی نیست مگر التهاب گذرای مغز.
انقلاب صنعتی خانه را نابود کرد و کشف داروهای ضدآبستنی،خانواده، کهنسالان، اخلاق و شاید (به واسطه بیثمری هوش) نسلها را نابود میکند.
عشق، به تراکم جسمانی تجزیه و تحلیل میشود، و ازدواج هم به یک آسایش روانی موقت تبدیل میشود که فقط کمی بالاتر از بیقیدوبندی جنسی است.
دموکراسی به چنان فسادی دچار شده که فقط خدا میداند؛
و رویاهای جوانیمان در مورد آرمانشهر سوسیالیستی، با این حرص و سیریناپذیری که در آدمها میبینیم، هر روز بیشتر رنگ میبازد.
هر اختراعی قدرتمندان را قویتر میکند و ضعیفان را ضعیفتر؛
هر روال ماشینی، جای انسانها را میگیرد و به ترس و وحشت از جنگ دامن میزند.
خدا، که روزگاری تسلی خاطر زندگیهای مختصرمان بود و پناهگاه ما در رنجها و مصائبمان، ظاهرا از صحنه ناپدید شده است؛ هیچ تلسکوپی، هیچ میکروسکوپی، او را کشف نمیکند.
زندگی، در آن چشمانداز فراگیری که فلسفه است، تکثیر نامنظم حشرات انسانی بر روی زمین است، سودایی سیّارهای که باید زود چارهای برایش اندیشید؛
هیچ چیز جز شکست و مرگ یقینی نیست، خوابی که انگار بیداریی در پی ندارد.
ناگزیر به این نتیجه میرسیم که بزرگترین اشتباه در تاریخ بشر، کشف حقیقت بود. کشف حقیقت، ما را آزاد نکرد مگر از پندارهایی که تسلیمان میدادند و از قیدهایی که ما را حفظ میکردند. کشف حقیقت ما را خوشبخت نکرد، چون حقیقت زیبا نیست، و شایستگی آن را ندارد که با این همه شور و اشتیاق دنبال شود. حالا که به آن نگاه میکنیم حیرت میکنیم که چرا اینقدر برای یافتنش بیتاب بودهایم چون هر دلیلی برای وجود داشتن را از ما گرفته است به جز لذتهای لحظهای و امید ناچیز فردا را.
این، وضعیتی است که علم وفلسفه برای ما به وجود آوردهاند. من، که سالهای بسیار عاشق فلسفه بودم، حالا به خود زندگی برمیگردم و از شما، به عنوان کسی که هم زندگی کرده و هم اندیشیده، میخواهم کمک کنید بفهمم. شاید نظر کسانی که زندگی کردهاند با نظر کسانی که فقط اندیشیدهاند فرق داشته باشد. خواهش میکنم لحظاتی از وقتتان را به من اختصاص دهید و به من بگویید:
- زندگی برای شما چه معنایی دارد؟
- چه چیزی باعث میشود نا امید نشوید و همچنان ادامه دهید؟
- دین چه کمکی (اگر هست) به شما میکند؟
- سرچشمههای الهام و انرژی شما چیست؟
- هدف یا انگیزه کار و تلاشتان چیست؟
- تسلیها و خوشیهایتان را از کجا پیدا میکنید؟
- و دست آخر، گنجتان در کجا نهفته است؟
به اختیار بنویسید اگر الزامی در کار است؛ طولانی بنویسید اگر میسّر است؛ چون هر کلمهای از شما برای من گرانبهاست.
ارادتمند شما
ویل دورانت
(۱): محتوای نامه به قلم شهابالدّین عباسی در ترجمه کتاب “درباره معنی زندگی” آورده شده و متن اصلی را میتوانید در اینجا مشاهده فرمایید.
پیشتر از زمانی که تخصیص میدهید متشکرم.